اتاق فکر مردان

اتاق فکر مردان در برابر فتنه زنان

بسم الله الرحمن الرحیم

مطالعات مردان

اتاق فکر مردان در برابر فتنه زنان

اتاق فکر مردان

حضرت محمد رسول الله(ص):
* ما ترک بعدی فتنه أضرّ على الرّجال من النّساء.
پس از من براى مردان فتنه اى زیان انگیزتر از زنان نخواهد بود.
حدیث 2572 نهج الفصاحه

آخرین مطالب
Imageوبلاگ دکتر شاکری -  این روزها بحث وارونگی هوا در کمتر محفلی است که نقل مجلس نباشد...

این روزها بحث وارونگی هوا در کمتر محفلی است که نقل مجلس نباشد . تعطیلی مدارس، نگرانی سایت ها و رسانه ملی ، تشکیل کمیته ویآلودگی هوا ، آمار ارائه شده از افزایش مرگ ومیر فراتر از شرایط معمول در صحن شورا و مصاحبه هایی که در پی واکاوی سرمنشاء این وارونگی است نشان از حساسیت و اهمیت این پدیده جوی در مرگ خاموش انسان ها ست.

دریغم آمد پرده ای از وارونگی را پیش روی دلسوزان جان انسان ها و شیفتگان زندگی پاک بالا نزنم و پرده از رخسار افریت وارونگی فرهنگی را به نمایش نگذارم . مرگی که با فرونشستن واژه ها در قالب جملات مهندسی نیت ، انگیزه و هدف مخاطبین را آنچنان دگرگون می کندکه فهرست مطول آسیب های اجتماعی ، طلاق ، اعتیاد ، خودکشی ، هرزگی ،تلاشی خانواده و ... از پیامدهای تنفس در فضای این وارونگی فرهنگی است .

رصد مستمر نشر و یا بازنشر رمان های مجاز داخلی و خارجی ، حجم فزاینده ی آثار تهاجمی از این دست را از حوزه نظارتی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی نشان می دهد . تعجب برانگیز آن که در خاموشی فرهیختگان و دغدغه مندان اهل فرهنگ ، تهاجم به اخلاق و ارزشهای فردی و اجتماعی را تا مرز کفر و بی اعتقادی به اصول پذیرفته شده ی جامعه به پیش می برد و سبک زندگی ای را رقم می زند که در آن خودباوری ، امید ، معنویت ، حیا، حفظ کرامت ، اعتماد متقابل و تشکیل زندگی را افق هایی غیر قابل دسترس و چشم اندازهایی تاریخ مصرف گذشته ترسیم می کند .

بی هیچ پیش داوری وعده ای را که در تذکر صحن شورا برای معرفی حداقل 20 رمان از این دست و درج چکیده این رمانها در سایتم دادم مطرح می کنم و شما را به تماشای این وارونگی از جنس فرهنگی آن دعوت می کنم.

1- چهار زن   
خلاصه داستان
«چهار زن»
نوشته محمداسماعیل حاجی‌علیان 
ظریفا دختر فرخ خانم و سیامک است...

ظریفا: ظریفا دختر فرخ خانم و سیامک است و برادری کوچکتر به نام اهورا دارد. او دختری مذهبی است که اکنون به دلیل مسائلی که از نوجوانی برایش پیش آمده، مشکل روحی روانی پیدا کرده و برای معالجه همراه خاله‌اش (ماهی) نزد روانکاو می‌رود. او در پانزده‌سالگی شاهد خفه شدن همسایه‌شان (فرخ‌رو که باردار بوده) به دست مادر و برادر فرخ‌رو می‌شود. آنها پس از کشتن زن جوان او را در چاه خانه‌شان می‌اندازند و زمانی که همسایه‌ها برای کمک می‌رسند، برادر فرخ‌رو فرار می‌کند و مادرش خود را به آتش می‌کشد.

فرخ‌رو: فرخ‌رو با پسر همسایه (سیروس) که راننده کامیون است عروسی می‌کند. مادر سیروس پیرزنی بداخلاق است که از همان شب عروسی در زندگی آنها دخالت می‌کند و پشت اتاق حجله نشسته و حرف‌های نامناسب می‌زند. فرخ‌رو که در کودکی به علت سقوط از درخت دچار مشکل زنانگی شده، رابطه‌اش با مادرشوهر به هم می‌خورد و سرانجام با شوهرش اتاقی در خانۀ مجاور اجاره می‌کند. سیروس بی‌غیرت و قمارباز است. پول‌ها، کامیون و در پایان زنش را در قمار با اربابش می‌بازد و به سیستان فرار می‌کند. ارباب و دارودسته‌اش شبانه فرخ‌رو را که باردار است می‌دزدند، اما فرخ‌رو از دستشان می‌گریزد و به خانه برمی‌گردد. همسایه‌ها از این قضیه باخبر می‌شوند به همین دلیل با وجود اینکه فرخ‌رو بارها قسم می‌خورد که دست ارباب به او نخورده است، توسط مادر و برادرش کشته می‌شود. هیچ‌کس حاضر به غسل دادن و دفن فرخ‌رو نمی‌شود، تا اینکه مهتاب (صاحب‌خانۀ فرخ‌رو) با کمک ظریفا او را غسل داده و کفن و دفن می‌کنند.

ماهی: ماهی، خالۀ ظریفا، ده سال بزرگتر از اوست. او که اکنون سی‌ساله است، در هجده‌سالگی ازدواج کرده، اما داماد همان شب اول زندگی سکته کرده و ماهی صبح در کنار جنازۀ او بیدار می‌شود. ماهی تصمیم می‌گیرد دیگر ازدواج نکند، چرا که همه او را نحس می‌دانند. ماهی در خانه خواهرش، فرخ، زندگی می‌کند و در ازای دریافت حقوق از شوهرخواهرش (سیامک) از ظریف که مشکل روحی پیدا کرده، مراقبت می‌کند. او مورد توجه دکتر روانکاو ظریفا (سهراب) قرار می‌گیرد و سهراب از او خواستگاری می‌کند. از طرفی سیامک به او نظر دارد که باعث ناراحتی‌اش می‌شود. سیامک را از خود می‌راند و نگران است چگونه قضیه را به خواهرش بگوید.

یاسین: دختر جوانی که پدر و مادر ندارد و مهتاب، زن مهربان همسایه، او را از کودکی به فرزندخواندگی پذیرفته است. صدیقه، مادر او، در دوران نامزدی و عقد شرعی از قاسم، شوهرش، یاسین را باردار می‌شود. قاسم در انفجار معدن می‌میرد و پدر و مادر او بارداری صدیقه را از قاسم باور ندارند. چندسال بعد صدیقه هم فوت می‌کند و مهتاب که اقوامی در روستا داشته، یاسین را پیش خود می‌آورد. یاسین که با ظریفا دوست است و به خانه‌شان رفت و آمد دارد، به اشتباه در مورد رابطه ماهی و پدر ظریفا قضاوت کرده و مسئله را به او می‌گوید. در پایان داستان، ماهی تصمیم به زندگی با سهراب گرفته است. حالا مدتی است که ظریفا از خانه فرار کرده و به جایی نامعلوم رفته است. او از خاله‌اش دلگیر است، چون ظریفا هم در طول جلسات روانکاوی به دکتر سهراب علاقه‌مند شده و به همین دلیل حالش بهتر شده است. اما حالا به دلیل علاقه و تصمیم ازدواج ماهی و سهراب، او خانه را ترک کرده و رفته است.


2- سهم من   
داستان «سهم من» نوشته پرینوش صنیعی
معصومه، دختر بچه‌ای از یک خانوادۀ مذهبی است

معصومه، دختر بچه‌ای از یک خانوادۀ مذهبی است که در قم زندگی می‌کنند و قصد مهاجرت به تهران را دارند. ماجرا از اوایل دهه سی آغاز می‌شود و رفته رفته با بزرگ شدن معصومه، تحولات اجتماعی و فرهنگی در قالب انقلاب اسلامی و جنگ تحمیلی، زندگی او را تحت تاثیر قرار می‌دهد.

معصومه به دلیل محدودیت‌هایی که خانواده‌ی به شدت مذهبی با سه برادر متعصب‌اش برای او ایجاد می‌کنند، مجبور به ترک تحصیل می‌شود. در حالی که برادر او حق ارتباط نامشروع با خانم همسایه را دارد، از او حق ارتباط با بهترین دوستش، پروانه، سلب می‌شود و به دلیل اتهام در داشتن ارتباط با پسری به نام مسعود، متهم به آبروریزی خانواده‌اش شده و وادار به ازدواجی اجباری با کسی می‌شود که تا روز ازدواج حتی او را ندیده است. او همسر یک کمونیست جوان دو آتشه می‌شود که در تکاپوی نقشه‌های مبارزات مسلحانه برای رژیم است. اکنون فضای زندگی او کاملا عوض شده و نه تنها زندگی جدیدش محدودیتی بر او تحمیل نمی‌کند، بلکه آزادی بیش از حد برای او به ارمغان می‌آورد. همسر پرشور و انقلابی او، حمید، تنها برای مدتی خرجی او را می‌دهد و ارتباطشان حتی با به دنیا آمدن پسر اولشان تغیر نمی‌کند. با به دنیا آمدن پسر دوم، سعید، حمید گرفتار ساواک می‌شود و این در حالی است که مبارزه‌های انقلابی جامعه اوج می‌گیرد.

برادرهای معصمومه که جزو نیروهای حزب الهی شده‌اند، از آزادی حمید به عنوان یک ضد رژیم و تبدیل کردن او به یک قهرمان ملی، حمایت می‌کنند. پس از آزادی حمید و پیروزی انقلاب، با مشخص شدن چهرۀ احزاب مختلف، حمید به عنوان یک کمونیست لامذهب توسط برادر معصومه، حمید، لو می‌رود و به زندان می‌افتد و پس از آن اعدام می‌شود. حمید کار را به جایی می‌رساند که پسر بزرگ معصومه را که در اوان جوانی گرایش‌هایی به حزب مجاهدین دارد، لو می‌دهد و به زندان می‌اندازد.

با شروع جنگ تحمیلی معصومه پسر بزرگش را برای نفرستادن به سربازی، قاچاقی از مرز عبور می‌دهد. در سال‌های پایانی جنگ، پسر کوچک سعید، به جبهه می‌رود و پس از پایان جنگ به یک رزمنده با تمام امتیازهای اجتماعی تبدیل می‌شود.

پسر بزرگ او، سیامک، در خارج از کشور ادامه تحصیل داده و ازدواج می‌کند و سعید نیز با خانواده‌ای مذهبی وصلت کرده و زندگی خوبی را شروع می‌کند، شیرین، دختر کوچک او، در شرف ازدواج و رفتن به کاناداست که معصومه در میانسالی، عشق دوران جوانی خود، مسعود، را می‌بیند. مسعود که خانواده‌اش در آمریکا زندگی می‌کنند، به معصومه پیشنهاد ازدواج می‌دهد تا در صورت موافقت او، از همسرش جدا شده و با او زندگی کند. معصومه که در دوران نوجوانی اسیر خانواده و محدودیت‌های برادرش بوده و پس از آن همسر یک کمونیست، مادر یک مجاهد و مادر یک رزمنده بوده و همواره دیگران سهم او را از زندگی برایش مقدر کرده‌اند، تصمیم ازدواجش را به فرزندانش واگذار می‌کند. او که دیگر خسته از جنگیدن با زندگی است، در برابر مخالفت فرزندانش با ازدواج، انگیزه‌ای برای طلب کردن سهم خود از زندگی ندارد.


3- هتل آیریس    
بررسی داستان
«هتل آیریس»
نوشته یوکو اوگاوا
ماری (دختری جوان) به همراه مادرش...

ماری (دختری جوان) به همراه مادرش مسافرخانه‌شان را که در بندری واقع شده اداره می‌کنند. روزی یکی از مسافران پیر مسافرخانه، با زن همراهش مشاجره می‌کند. زن که یک فاحشه است از رفتار وحشی پیرمرد به ستوه آمده است و فرار می‌کند. صدای گیرای پیرمرد توجه ماری را به خود جلب می‌کند و این آغاز رابطۀ ماری با پیرمرد می‌شود. پیرمرد مترجم روسی است. در این رابطۀ ظاهراً عاطفی، ماری هر گونه شکنجۀ جسمی از قبیل کتک خوردن، به زنجیر کشیده شدن، تحقیر شدن و ... را بر خود روا می‌دارد و می‌پذیرد.

در نهایت پیرمرد مترجم به خاطر آنکه ماری زمان کوتاهی را با یک پسر جوان گذرانده، او را به شدت شکنجه می‌کند و موهایش را می‌چیند. غیبت یک شبۀ ماری از مسافرخانه، باعث می‌شود به جستجویش بپردازند. بالأخره او را در خانۀ مترجم پیدا می‌کنند. پیرمرد خودش را به دریا می‌افکند و خفه می‌شود. هیچ چیز برای دختر مهم نیست جز اینکه دیگر از پیرمرد خبری نخواهد شد. او همچنان خواستار بودن با پیرمرد است.


4- خانواده پاسکوال دو آرته     
بررسی داستان
«خانوادۀ پاسکوآل دوآرته»
نوشته کامیلو خوسه سِلا
داستان دست نوشته‌های ناتمام قاتلی زندانی...

داستان دست نوشته‌های ناتمام قاتلی زندانی و محکوم به اعدام است که در این نوشته‌ها زندگی جنایت‌بار خود را روایت کرده و کوشیده با نگارش جنایت‌های خود و اعتراف به آن‌ها، به آرامش برسد. این نوشته‌ها را کاتب در داروخانه‌ای می‌یابد و پس از بازنویسی، بدون دست‌بردن، آن‌ها را آمادۀ انتشار می‌کند.

خانواده پاسکوآل عبارتند از یک پدر دائم‌الخمر بداخلاق، مادر کتک‌خور، پاسکوآل جوان و خواهرش رساریو. فلاکت از این خانواده می‌بارد. به نظر می‌رسد مادر به همسرش خیانت می‌کند. او باردار شده و پسری ضعیف و نحیف به دنیا می‌آورد که در بی‌توجهی کامل رشد می‌کند و خوک گوشش را می‌خورد. رساریو در دام مردی جذاب به نام شازده می‌افتد. پاسکوآل در این ارتباط هیچ کاری نمی‌تواند بکند و حسابی حرص می‌خورد. پسر کوچک خانواده در سه چهار سالگی به بدترین شکل می‌میرد. در مراسم تدفین پسرک، پاسکوآل با لولا بالای قبر او معاشقه می‌کند. پدر نیز می‌میرد. پاسکوآل با لولا ازدواج می‌کند و به ماه عسل می‌روند. بچه اول‌شان بر اثر لگد اسب سقط می‌شود. بچه دوم یازده ماه زنده می‌ماند و در اوج امیدواری والدینش می‌میرد. نیش زبان مادر، زن و زنهای دیگر باعث فرار پاسکوآل از شهر به مادرید می‌شود و این سفر دو سال طول می‌کشد. وقتی پاسکوآل برمی‌گردد، زنش از شازده حامله است. پاسکوآل از لولا می‌خواهد بچه را سقط کند. لولا در حال التماس برای نگهداری بچه جان می‌دهد و می‌میرد.

پاسکوآل به دنبال شازده می‌رود و بالأخره او را می‌کشد و به 28 سال زندان محکوم می‌شود. بعد از سه سال به دلیل خوش‌رفتاری او مورد عفو قرار می‌گیرد و به سختی‌های زندگی قبل برمی‌گردد. مادرش هم از او متنفر است. خواهرش برایش زن پیدا می‌کند و پاسکوآل ازدواج می‌کند. غرغرها و رفتارهای مادر باعث می‌شود پس از کشمکش‌های درونی، بالأخره پاسکوآل در یک جنگ تن‌به‌تن مادرش را هم بکشد. اکنون خواهرش با مردی دیگر است. همسرش هم شاهد قتل مادر بوده است. پاسکوآل از خانه خارج می‌شود و به دشت می‌آید و یک نفس عمیق می‌کشد. او در نهایت به علت قتل یک ارباب اعدام می‌شود.

پاسکوآل در لحظه اعدام، برخلاف آنچه مدام در نوشته‌هایش بر آن تأکید دارد، یعنی پذیرش زندان و عقوبت به عنوان راهی برای آلوده‌تر نشدن، در یک قدمی مرگ با تلاشی مذبوحانه در برابر آن مقاومت می‌کند، و در پست‌ترین و زشت‌ترین شکل مردن، با تف کردن و لگد کوبیدن عمرش به پایان می‌رسد.


5- تقسیم   
برسی داستان
«تقسیم»
نوشته پیرو کیارا
مرنتزیانا، کارمند ادارۀ دارایی...

مرنتزیانا، کارمند ادارۀ دارایی یکی از دهات شهرهای ایتالیا که در جنگ شرکت داشته، بعد از چهل‌سالگی تصمیم می‌گیرد زن بگیرد. او زن‌های زیادی را در همه‌جا با دقت ورانداز می‌کند. امرنتزیانا یکشنبه در مراسم کلیسا با سه خواهری که برگۀ تقسیم ارث در دست دارند برخورد می‌کند. او با ترفندی به آنها نزدیک می‌شود. هر سه دختر از پدری وکیل به یادگار مانده‌اند. آنها دخترانی زشت‌رو هستند که میل جنسی کسی را برنمی‌انگیزند. هر سه دختر به آن مرد دهاتی رغبت نشان داده و هر روز به او نزدیک‌تر می‌شوند.

پدر آن سه دختر که میل شدیدی به زشتی داشته، زشت‌ترین زن را گرفته و به بیوه‌ای هیولا عشق می‌ورزید. او وکیل بود، اما او را کارچاق‌کن می‌خواندند. پدر دخترها نسبت به دخترهایش تعصب داشت و مغازه‌دار روبهرویش، پائولینو، را که زن‌بارۀ اول شهر بود و به رسیلا دختر 36 سالۀ ‌او نظر داشت، زیر نظر می‌گرفت و با او برخورد می‌کرد. هریک از دخترها ویژگی خاصی دارند. مثلاً رسیلا پاهای بدون نقصی دارد، اما می‌تواند خود را در مقابل پائولینوی هوسباز نگه دارد. هر سه دختر به نوعی خدمتگزار کلیسا هستند. رسیلا در کتابخانه کلیسا مشغول است. او اغلب درب پشتی کلیسا را برای دیدار پائولینو باز می‌کند. بالأخره مرد دهاتی از خواهر بزرگتر، فورتوناتا، خواستگاری کرده و ازدواج می‌کند، هر چند رسیلا خود را برای همسری با او آماده کرده است. چندی بعد فورتوناتا بیمار می‌شود و به تجویز دکتر باید تنها بخوابد. در این موقعیت، فرصت‌یابی مرد دهاتی را می‌بینیم که اول با رسیلا، بعد با خواهر دیگر هم‌بستر می‌شود. هردو دختر با میل خود با امرنتزیانا ارتباط برقرار می‌کنند. مرد دهاتی خاطره‌ای از زمان جنگ و نقص عضو خود را برای هر سه زن تعریف می‌کند. هنگامی که در شب بعد او به سراغ یکی از خواهرها می‌رود، زیر لب می‌گوید: «پیراهن را دربیار»، اما او در همان زمان می‌میرد. این دیالوگِ او، هم‌حزبی‌هایش را به منزل می‌کشاند و می‌گویند منظور امرنتزیانا، پیراهن سیاه حزب فاشیست بوده است که هنگام مرگ تنش کنند. به این ترتیب او اسطوره می‌شود و هر سه خواهر در هنگام تنهایی رخت و کراوات و جوراب او را در بغل می‌گیرند و به یاد او می‌مانند.


6- شوهر من   
خلاصه داستان
«شوهر من»
نوشته ناتالیا گینزبورگ (بزرگسال)
(عنوان داستانها: جادهای که به شهر میرود، فقدان، شوهر من و برج قوس)

جادهای که به شهر میرود:
راوی دختر پانزده ساله ای به نام دلیا است. او با خانوادهی پرجمعیت خود در روستا زندگی میکند. نینی، پسرعموی دلیا، پس از یتیم شدن به خانوادهی آنها می پیوندد. خواهر دلیا ازدواج کرده و در شهر زندگی میکند. او با وجود متأهل بودن، روابط عشقی متعددی دارد. دلیا از این موضوع باخبر است. او نیز با دوست پسرهایش به شهر می رود. دلیا از دکتر جوان ده، باردار شده و دکتر مجبور به ازدواج با او میشود. نینی هم در عین حال که عاشق دلیاست، در شهر با چند زن ارتباط دارد. او بر اثر ذات الریه می میرد. دلیا که به او علاقه مند است، ابتدا متأثر میشود. سپس فکر میکند نینی دیگر مرده است و او باید در فکر کس دیگری باشد.

شوهر من:
زن بیست و پنج سالهای با شوهرش اختلاف سنی زیادی دارد. شوهر به او توجهی ندارد، چون با ماریا خوشگله، دختر چهارده سالهی روستا، رابطه دارد. زن از این موضوع ناراحت است، اما سکوت میکند. تا اینکه ماریا باردار میشود و هنگام زایمان می میرد. زن از این اتفاق خرسند میشود و فکر میکند رابطه اش با شوهرش بهتر خواهد شد، اما شوهرش خودکشی میکند.


7- چنار دالبتی     
بررسی داستان
«چنار دالبتی»
نوشته منصوره شریف‌زاده
صوفی دختر جوانی است که در خانوادهای...

صوفی دختر جوانی است که در خانوادهای مرفه زندگی میکند. او تحصیلات متوسطه را به پایان برده و برای کنکور آماده میشود. صوفی با پسری به نام بهزاد نامزد است. خواهر بزرگش، زهره، ازدواج کرده و در مشهد زندگی میکند. مریم، خواهر کوچکش، با پسری به نام مهرداد نامزد است. مادر صوفی در بستر بیماری است و حال خوبی ندارد. مدتی است که صوفی از بهرام بیخبر است. در خانهی زن دایی صوفی مولودی است و دخترخاله و خالهی صوفی میخواهند بدانند عروسی صوفی و بهرام چه زمانی است. عالیه خانم، مادر بهرام، نگران بهرام است و سراغ او را از صوفی میگیرد، اما صوفی هم خبری از او ندارد. صوفی با دیدن پسرخالهاش، رضا، ناراحت میشود. مدتها پیش قرار بوده رضا و صوفی با هم ازدواج کنند. آن دو عاشق هم بودند و رضا هنوز صوفی را دوست دارد. زمانی که صوفی خودش را برای رضا میگرفته و به او توجهی نمیکرده، زنداییشان از فرصت استفاده کرده و دخترش، مهدخت، را به رضا نزدیک میکند تا جایی که روابط آنها به ازدواج میانجامد. رضا به صوفی میگوید بهرام مرد خوبی نیست و پدرش با دولت همکاری میکرده. رضا خود را مقصر میداند و فکر میکند صوفی به خاطر لجبازی با او میخواهد همسر بهرام شود. او به صوفی میگوید علاقهای به همسرش ندارد و اگر صوفی حاضر به ازدواج با او شود، از همسرش جدا خواهد شد. صوفی با وجود اینکه ته دلش رضا را دوست دارد، اما پیشنهاد او را قبول نمیکند. او به تازگی متوجه تغییر رفتار بهرام شده، ولی دلیلش را نمیداند. بعد از مدتی بیخبری از بهرام، روزی زنی به نام پروین از سوی بهرام به خانهی صوفی میآید تا او را نزد بهرام ببرد. پروین به تابلویی که صوفی از چنار دالبتی کشیده نگاه میکند و او را مسخره میکند که به این چیزها اعتقاد دارد، اما صوفی
میگوید چنار دالبتی درختی است در شهر پدری صوفی که همهی اهالی آن منطقه، آن را مقدس میدانند و از آن حاجت میگیرند.

بهرام به خانهی یکی از دوستان ارمنیاش به نام سروژ پناه برده است. ملاقات بین بهرام و صوفی با برخورد سرد بهرام برگزار شده و موجب فاصله گرفتن آن دو از یکدیگر میشود.
بهرام به صف چریکها پیوسته و مبارزه مسلحانه علیه رژیم شاه را برگزیده است. پروین و سروژ نیز همرزمش هستند.

پدر صوفی از دوستش که مهندس معماری است، میخواهد در درسها به صوفی کمک کند. پس از مدتی مهندس به صوفی علاقهمند میشود. در این میان مهندس کم کم جای خالی بهرام را در زندگی صوفی پر میکند. مهندس مخالف روش بهرام در مبارزه بوده و معتقد به مبارزات پایهای و فرهنگی است. روزی سروژ با صوفی قرار میگذارد. مهندس صوفی را به محل قرار میرساند. سروژ شناسنامهی صوفی را که دست بهرام بوده، به او پس میدهد. صوفی مطمئن میشود که بهرام ترکش کرده است. مهندس با دیدن سروژ به یاد میآورد که او را قبلاً در دانشگاه محل تدریس خود، در حال شکستن شیشهی کتابخانه دیده است. در همین زمان مأمورهای امنیتی سرمیرسند و سروژ در معرض خطر دستگیر شدن قرار میگیرد. مهندس و صوفی میخواهند به او پناه بدهند. صوفی او را در زیرزمین خانه­شان پنهان میکند. صبح عزیز آقا، خدمتکار خانوادهی صوفی، سروژ را میبیند و فکر میکند دزد است. سروژ فرار میکند. مهندس او را به جای امنی میفرستد. صوفی نزد سروژ میرود تا سراغ بهرام را بگیرد. سروژ او را پیش رفتگری میفرستد تا نشانی بهرام را بگیرد. رفتگر میگوید فعلاً نمیتواند آدرسی به او بدهد. مدتی بعد رفتگر کاغذی را به صوفی میرساند که نشانی مردی در آن نوشته شده است. صوفی به نشانی مورد نظر میرود و با مردی مواجه میشود. مرد میگوید بهرام میخواسته همسر و مادر شاه را ترور کند. او میگوید حالا بهرام جایی رفته که دست کسی به او نمیرسد.

مادر صوفی دچار حملهی قلبی شده و فوت میکند. پدرش هم در بستر بیماری است. روزی صوفی به خانهی سروژ میرود تا خبری از بهرام بگیرد، اما متوجه میشود سروژ در مبارزهی مسلحانه کشته شده و جنازهاش را کنار چنار دالبتی به خاک سپردهاند. زمان کنکور فرا میرسد و صوفی دانشگاه میرود. بعد از کنکور بهرام را میبیند و به دنبالش میرود. بهرام و چند جوان دیگر به سمت دانشکده میدوند. دستهای اعلامیه روی زمین پخش میشود و عدهای شعار میدهند. پاسبانی صوفی را با یک اعلامیه دستگیر میکند. دختر دیگری هم دستگیر میشود. دختر شمارهی خانهی صوفی را از او میگیرد و میگوید پدرش سرهنگ شهربانی است و میتواند او را نجات دهد. صوفی شمارهی داییاش را میدهد. دایی صوفی به کمک تیمسار صوفی را آزاد میکنند. صوفی با مهندس قرار میگذارد تا خبر مرگ سروژ را بدهد. مهندس نامهای به صوفی میدهد و میگوید مدتی پیش سروژ نامه را داده. سروژ در نامه نوشته بهرام در خانهی تیمی است و گفته به هیچ وجه نمیتواند مثل مردم عادی زندگی کند. صوفی خبر مرگ سروژ را به مهندس میدهد. مهندس بندی چرمی را که همیشه به همراه دارد و یادگار پدرش است، به صوفی هدیه میدهد و میرود. مدتی بعد پروین به سراغ صوفی میآید تا اسلحهی سروژ را بگیرد، اما صوفی اسلحه را نمیدهد. پروین از او میخواهد بستهای را برای بهرام نگه دارد. صوفی قبول نمیکند.
صوفی به همراه مریم به تظاهرات میروند. جمعیت شعار میدهند. گردن‌آویز چرمی در دست صوفی است. او با خود 
میگوید: او الآن کجاست؟


8- مردم طلسم شده     
خلاصه داستان
«مرد طلسم‌شده»
نوشته حسن خادم
داستان درباره ی پسری به نام یونس...

داستان درباره ی پسری به نام یونس است که در یک کتابفروشی کار میکند. یونس به نویسندگی علاقه مند است. او مدتی است که با رخساره نامزد شده است. یونس تنها دو سال از گذشته ی خود را به یاد دارد و دلیل آن را نمیداند. یونس همیشه فکر میکند اعضای خانواده اش سعی در پنهان کردن چیزی از او دارند.

سمیره، خواهر یونس اغلب در حال عبادت است. مادر سمیره را سرزنش میکند و میگوید او در مقابل یونس تظاهر به تدین میکند. یونس نمیتواند معنای این رفتار مادر با سمیره را درک کند. مادر هر از گاهی دچار سردردهای شدیدی میشود که تنها با مسکن میتواند آن را آرام کند و درمان قطعی ندارد.

روزی صاحب کتابفروشی به یونس پیشنهاد می دهد در مورد مرگ چند نفر که در سالهای گذشته جانشان را از دست داده اند داستانی بنویسد و وعده ی حق تألیف خوبی به او میدهد. یونس قبول می کند و داستانی با عنوان «سفرۀ مرگ» می نویسد و دستمزدش را دریافت می کند.

یونس احساس میکند رازی در زندگی او نهفته که آن را به یاد نمی آورد. او مدام با نشانه هایی مواجه می شود که از آنها سر درنمی آورد.

روزی یونس بر سر مزار عمویش میرود. هنگام بازگشت از قبرستان، پیرمردی را میبیند. پیرمرد طوری با یونس حرف میزند که انگار از رازی آگاه است. پیرمرد می­گوید شنیده یونس داستان نویس است. بنابراین آمده تا از او بخواهد داستانی در مورد مردی بنویسد که در دریا غرق شده و پس از بیرون کشیدن او از آب، بوی تعفنش همه جا را برمی دارد. پیرمرد پشاپیش دستمزد داستان را به یونس می پردازد و میرود. یونس احساس میکند به مرگ خیلی نزدیک است.

سمیره هر شب یادداشت هایی در دفترچه اش مینویسد. یونس که گمان میکند راز زندگیش در نوشته های او باشد، پنهانی نوشته ها را میخواند. یونس از نوشته های سمیره درمییابد که در گذشته مرد با ایمانی بوده و همیشه عبادت می کرده، تا حدی که گاهی به او چیزهایی الهام شده. تا این که او دچار بیماری لاعلاجی میشود. همه معتقدند که یونس طلسم شده. و این طلسم به این دلیل است که او ناغافل برای لحظاتی غرق دنیا شده و از عبادت دست کشیده است. پس از آن خداوند همه چیز را از ذهنش پاک میکند. یونس با خواندن یادداشت های سمیره، همه چیز را به خاطر می آورد. او سعی میکند دوباره مثل قبل از دوران طلسم شدن، به عبادت خدا بپردازد. احوال یونس دوباره مثل قبل میشود تا جایی که یک شب، وقتی مادر به شدت سرش درد میکند، او دست به دعا برمیدارد و دعایش در حق مادر اجابت شده و سردردش خوب میشود.

نیمه های آن شب، وقتی سمیره به اتاق یونس میرود، متوجه مرگ او میشود. یونس با ایمان از دنیا میرود.


9- آوای کوهستان      
خلاصه داستان
«آوای کوهستان»
نوشته یاسوناری کاواباتا

اوگاتا شینگو، پیرمردی است که...
اثر شامل سه داستان بلند است: آوای کوهستان، سرزمین برف و هزار درنا

آوای کوهستان:
اوگاتا شینگو، پیرمردی است که در منطقه ی کوهستانی کاماکورا، در یک سازمان دولتی کار میکند. او یک دختر و یک پسر به نام های، فوساکو و شوئیچی دارد.

شوئیچی در اداره ی پدرش کار میکند. او با تانیزاکی آیکو که منشی شرکت است، مخفیانه ارتباط دارد. کیکوکو، همسر شوئیچی است. او با خانواده شوهرش در یک خانه زندگی می کند و کارهای خانه را به عهده دارد.

یاسوکو، همسر شینگو، از شینگو یک سال بزرگتر است. او در جوانی خواهر زیبایی داشته که شینگو مجذوب او می شود. شینگو قصد دارد با خواهر یاسوکو ازدواج کند، ولی خواهر یاسوکو با مرد دیگری ازدواج میکند و چند سال پس از ازدواجش به دلیل بیماری می میرد. یاسوکو برای نگهداری از بچه های خواهرش به خانه آنها میرود و در مدتی که در آنجا زندگی میکند، به شوهرخواهرش علاقه مند میشود. در این وضعیت شینگو از یاسوکو خواستگاری میکند و آنها با هم ازدواج می­کنند.

فوساکو دختر شینگو و یاسوکو است. او دو دختر دارد. شوئیچی با کیکوکو ازدواج میکند. کیکوکو همیشه شینگو را بیاد خواهرزنش که در جوانی عاشق او بوده، می­اندازد. شینگو همیشه به دلیل توجه زیاد به عروسش، از طرف دختر و همسرش سرزنش میشود. همه کارهای خانواده شینگو به عهده ی عروس شان، کیکوکو، است. به همین دلیل شینگو علاقه ی خاصی به او دارد. فوساکو به کیکوکو حسادت میکند و یاسوکو دلیل این حسادت را توجه بیش از حد شینگو به کیکوکو می­داند و شینگو را سرزنش میکند.

فوساکو با شوهرش، آئیهارا، اختلاف دارد و بیشتر به همین دلیل با بچه هایش، به خانه ی پدرش می آید. آئیهارا معتاد است و مواد مخدر قاچاق میکند. او در پائیز شوهرش را ترک میکند و برای قهر به زادگاه خانوادگیش در شینانو میرود. شینگو از موضوع باخبر میشود و شوئیچی را برای برگرداندن فوساکو به روستا می فرستد. فوساکو با شوئیچی به کاماکورا برمی گردد، ولی یک ماه بعد دوباره به روستا میآید و دیگر بازنمی گردد. کینو زنی است که شوهرش را در جنگ از دست داده. او با دوستش، ایکیدا، در خانه مجردی زندگی میکند. شوئیچی علاوه بر آیکو، با کینو هم ارتباط دارد و گاهی اوقات به خانه مجردی او می رود. شوئیچی نسبت به همسرش، کیکوکو بی علاقه است و توجه زیادی به او نمی کند. شینگو می‌گوید اگر شوئیچی و کیکوکو در خانهای مستقل و دور از او زندگی کنند، وضعیت‌شان بهتر می شود، ولی کیکوکو قبول نمیکند.

کیکوکو باردار می‌شود. شینگو به دنبال خانهای مستقل برای شوئیچی و کیکوکو می گردد. کینو، که او نیز باردار شده، شوئیچی را ترک میکند و به شهر کوچکی می­رود تا بچه اش را به دنیا آورد.
کیکوکو حاضر نیست از خانه شینگو برود و دلش میخواهد از او مراقبت کند. شینگو تصمیم دارد با خانوادهاش به روستا برود و برای همیشه آنجا زندگی کند.

کیکوکو پنهانی به توکیو میرود و سقط جنین میکند. یاسوکو متوجه میشود و به شینگو خبر میدهد. شینگو با ناراحتی بسیار شوئیچی را مقصر میداند و به او می­گوید کیکوکو از رابطه اش با کینو مطلع است و به همین دلیل جنین را سقط کرده. روز بعد، کیکوکو به منزل پدرش میرود و قصد دارد چند روزی را در آنجا استراحت کند.

خانواده کیکوکو خبر سقط جنین را به شینگو میدهند. شینگو، شوئیچی را مقصر این موضوع میداند. مدتی بعد تانیزاکی آیکو (منشی شرکت شینگو) ، درمورد ارتباط کینو و شوئیچی با شینگو صحبت میکند و به او میگوید کینو باردار است. شینگو به دیدن کینو میرود و متوجه میشود مدتی پیش، او و شوئیچی ارتباطشان را قطع کرده اند و بچه متعلق به شوئیچی نیست.

آئیهارا توسط پلیس دستگیر میشود. فوساکو او را برای همیشه ترک میکند و با بچه هایش در خانه پدرش زندگی میکند. کیکوکو دوباره باردار میشود.
شینگو تصمیم میگیرد همراه خانوادهاش برای زندگی به روستای زادگاهش برود.

سرزمین برف:
در غرب رشته کوه‌های مرکزی ژاپن، سرزمینی قرار دارد که از پربرف‌ترین مناطق دنیاست. در این سرزمین چشمه‌های آب گرمی نیز هست که مردان بدون حضور همسرانشان به آن جا آمده، از پذیرایی گیشاها که ساز و آواز را با روسپیگری همراه کرده‌اند، بهره‌مند می‌شوند. شیمامورا، مرد ثروتمندی است که در رقص بالت غربی صاحب نظر است. او از توکیو با قطار به این سرزمین آمده تا با معشوقه خود، کوماکو، که نوازنده سامیسن (ساز زهی ژاپنی) و دختری جوان، ساده و بسیار پاکیزه است، ملاقات کند. شیمامورا در قطار متوجه دختری جوان و زیبا به نام یوکو می‌شود که از مردی بیمار به نام یوکیو به طرز حیرت‌آور و عاشقانه‌ای پرستاری می‌کند. یوکیو پسر معلم موسیقی کوماکو است. کوماکو در منزل آن‌ها زندگی می‌کند و از مادر یوکیو تعلیم رقص و موسیقی می‌گیرد. در بدو ورود، شیمامورا متوجه می‌شود که کوماکو لباس مخصوص گیشاها را پوشیده است، اما هیچ عکس‌العملی نشان نمی‌دهد. روابط شیمامورا و کوماکو رفته رفته به سردی و از هم گسیختگی می‌گراید. ظاهرا شیمامورا برخلاف کوماکو از توانایی عاشق بودن بی‌بهره است. پس از چندی شیمامورا از زن دلاک کوری می‌شنود که کوماکو برای کمک به خرج معالجه یوکیو، پسر معلم موسیقی خود، که قبلا روابطی نیز بین آن دو بوده، سال قبل رسما گیشا شده است، اما کوماکو خود چندان علاقه‌ای به صحبت در این باره ندارد. چندی بعد یوکیو می‌میرد. هنگامی که سال بعد شیمامورا دوباره به سرزمین برف می‌آید، می‌فهمد که یوکو در آشپزخانه مهمانخانه محل سکونت شیمامورا کاری برای خود پیدا کرده و کوماکو به عنوان یک گیشا بیش از پیش در کار خود غرق شده است. 

شیمامورا که از همان دیدار نخست، شیفته آهنگ صدا و چهره جدی یوکو شده است، راجع به او کنجکاوی می‌کند، اما کوماکو که حسادتش برانگیخته شده از دادن جواب طفره می‌رود. بالأخره یوکو و شیمامورا در فرصتی با یکدیگر ملاقات می‌کنند، اما شیمامورا با وجود کششی که به او دارد نمی‌تواند روابط عاشقانه‌ای با یوکو برقرار کند. کوماکو که همچنان به شیمامورا علاقه‌مند است، با شنیدن دو جمله از شیمامورا که ابتدا می‌گوید «تو دختر خوبی هستی» و پس از چند جمله دیگر ناخودآگاه ادامه می‌دهد «تو زن خوبی هستی»، به شکل استعاری این واقعیت تلخ را می‌پذیرد که از او بهره‌برداری شده است. در همین زمان در انبار ساختمان آتش‌سوزی رخ می‌دهد و یوکو آسیب می‌بیند. کوماکو پیکر یوکو را به نشانه نزدیکی و دوستی با وی بر سردست می‌گیرد و بی‌تفاوت از کنار شیمامورا می‌گذرد.

هزار درنا:
کیکوجی سال‌ها پیش هنگامی که کودکی هشت نه ساله است، از روابط پدرش با کوریموتو چیکاکو ـ زنی که تعلیم مراسم چای می‌دهد ـ با خبر می‌شود. چیکاکو زنی است که ماه‌گرفتگی بزرگ و زشتی روی سینه چپش دارد و به همین دلیل ازدواج نکرده است. روابط پدر با چیکاکو، بی‌خبری مادر و آن ماه‌گرفتگی، که کیکوجی آن را به طور تصادفی دیده است، انزجار او (کیکوجی) را نسبت به چیکاکو برانگیخته است و این انزجار با وجود گذشت بیست سال هنوز هم ادامه دارد. کیکوجی که با مرگ پدر و مادرش تنها زندگی می‌کند، احساس همدردی چیکاکو را برانگیخته و باعث شده که چیکاکو گاه و بی‌گاه کیکوجی را به مراسم چای که در خانه‌اش برگزار می‌شود، دعوت کند. بالأخره کیکوجی برای دیدن یوکیکو، دختری که از چیکاکو تعلیم مراسم چای می‌گیرد، به آن‌جا می‌رود. چیکاکو این دختر را برای کیکوجی در نظر گرفته است. تصویر یوکیکوی زیبا که بقچه‌ای با نقش هزاردرنای سفید دارد، در ذهن کیکوجی نقش می‌بندد، اما این واقعیت که چیکاکوی منفور باعث آشنایی آن دو شده، کیکوجی را برمی‌انگیزد که جواب قاطعی به این پیشنهاد ندهد.

در منزل چیکاکو، کیکوجی خانم اوتا را نیز ملاقات می‌کند. خانم اوتا که همراه با دخترش فومیکو به مراسم چای آمده، تا دم مرگ معشوقه پدر کیکوجی بوده است و این موضوع حسادت و تنفر چیکاکو را، که برای مدت کوتاهی معشوقه پدر کیکوجی بوده، برانگیخته است. اما کیکوجی برخلاف تصوری که از خانم اوتا داشته، او را زنی به شدت عاطفی و تحسین‌برانگیز می‌یابد. خانم اوتا که در کیکوجی تصویر پدر او را می‌یابد، با کیکوجی نرد عشق می‌بازد، اما احساس گناه ناشی از این عمل خانم اوتا را از پا در آورده، ناچار به خودکشی می‌کند. پس از مرگ خانم اوتا، کیکوجی متوجه فومیکو (دختر خانم اوتا) می‌شود که شباهت چشمگیری به مادرش دارد و کشش شدیدی نسبت به او احساس می‌کند، هر چند به واقع عاشق دختر هزاردرنا (یوکیکو) است. پس از چندی در اثر بی‌توجهی کیکوجی، یوکیکو ازدواج می‌کند و فومیکو که توجه و کشش کیکوجی به خودش را به دلیل عشق کیکوجی به مادرش (خانم اوتا) می‌داند، پس از یک بار معاشقه با کیکوجی، خود را می‌کشد.


10- رویای تبت      
خلاصه بررسی داستان
«رویای تبت»
نوشته فریبا وفی
شعله با مادر پیرش زندگی می‌کند...

شعله با مادر پیرش زندگی می‌کند. خانۀ آنها نزدیک خانۀ خواهرش شیوا‌ست. شیوا با شوهرش، جاوید، و بچه‌های تقریباً نوجوان خود یلدا و نیما در خانه‌ای قدیمی که میراث پدر جاوید است، زندگی می‌کنند. فروغ خانم، نامادری جاوید، هم ساکن طبقه بالای همین خانۀ قدیمی است. پدر جاوید، بقال محل، در جوانی و بعد از مرگ زنش (مادر جاوید) با فروغ که زنی نازا و مطلقه است ازدواج می‌کند. ایران، خواهر کوچک جاوید، سالهاست که به خارج از کشور مهاجرت کرده است.

شیوا رابطه‌ای خوب و دوستانه با فروغ دارد و از او نگهداری می‌کند، برعکس جاوید که مثل روزهای کودکی و نوجوانی، سر ناسازگاری با نامادری دارد. فروغ همیشه با او مهربان بوده، اما جاوید لجباز و سرسخت است. جاوید چاره‌ای جز تحمل فروغ ندارد، چون پدرش بخشی از خانه را به اسم فروغ کرده. حالا سال‌هاست که پدر جاوید هم از دنیا رفته است.

رابطه شعله و مادرش با شیوا و جاوید و بچه‌هایشان بسیار نزدیک و صمیمی است و اکثراً در خانۀ آنها هستند. صادق، دوست جاوید، که به دلیل فعالیت سیاسی در زندان بوده و مدت کوتاهی‌ست آزاد شده، نیز رفت و آمد زیادی به خانه آنها دارد. صادق مهندس و آدمی چاق و کم‌حرف است. در طول قصه راوی ماجراهای روزانه خودش، خواهرش شیوا و فروغ خانم را شرح می‌دهد. خودش (شعله) با پسری به نام مهرداد دوست بوده و مدتها رابطۀ صمیمی داشته‌اند، اما مهرداد به توصیه مادرش با دختر دیگری ازدواج می‌کند. شعله که پرستار بیمارستان است بعد از قطع رابطه با مهرداد، تازگی‌ها با مرد دیگری که خودش اسمش را مرد ‌آرام گذاشته دوست شده است. او یک روز در خیابان سوار ماشین مرد آرام می‌شود و رابطه‌شان به دوستی می‌انجامد. البته در پایان داستان رابطه‌شان به‌هم می‌خورد و مرد آرام از زندگی او بیرون می‌رود.

فروغ خانم ابتدا زن محمدعلی بوده و عاشق هم بوده‌اند، اما به دلیل نازایی فروغ، مادر محمدعلی زن دیگری برای او می‌گیرد و فروغ را طلاق می‌دهند. فروغ پس از آن، زن پدر جاوید می‌شود، اما پس از مدتی رابطه پنهانی او و محمدعلی برقرار می‌شود که توسط جاوید لو می‌رود و پدر جاوید خشمگین می‌شود.

صادق که تقریباً به میانسالی رسیده، هنوز مجرد است و قصد ازدواج ندارد. او تصمیم می‌گیرد ایران را ترک کرده و به کشور دیگری برود. به همین مناسبت جاوید برای او در خانه‌اش مهمانی گرفته است. در این مهمانی جاوید به شدت مست کرده است. مدتی است که او کسب و کارش بهتر شده و شیوا می‌داند که جاوید با منشی‌اش رابطه دارد. جاوید می‌خواهد خانۀ قدیمی را خراب کرده و آپارتمانی چند طبقه بسازد. فروغ خانم هم چاره‌ای جز تسلیم ندارد.

درپایان مهمانی، شعله متوجه می‌شود که صادق با عشق دست شیوا را گرفته و شیوا آرزو می‌کند کاش می‌شد همراه او به جایی دور و گمنام، حتی اگر شد به تبت برود. قرار است صادق فردا عازم سفر شود. شیوا در رویای تبت، خیال‌پردازی می‌کند.


11- سایه عقاب روی پیاده رو    
خلاصه داستان
«سایۀ عقاب روی پیاده‌رو»
نوشته فاطمه قدرتی

مونا، کوچک‌ترین فرزندِ بازپرس ویژه قتل..
مونا، کوچک‌ترین فرزندِ بازپرس ویژه قتل است که ظاهرا پدرش از موقعیتِ بالا و درخورِ توجهی در اجتماع برخوردار است. تا زمان بازنشستگی پدر چیزی نمانده و قرار است او به زودی دفتر وکالتی دایر کند. مونا در خانواده‌ای مذهبی رشد و پرورش یافته. او با خواهر و برادر خود هم تفاوت بسیاری دارد و این تفاوت که از جنس جسارت است، به او این اعتماد به‌نفس را بخشیده تا افکارش فراتر از پدر رفته و می‌خواهد بخشی از زندگی را به تنهایی تجربه کند. بنابراین از خانواده جدا شده و زندگی دانشجویی و مستقلی را در پیش می‌گیرد. در جامعه‌ای مردسالار، او با همۀ جوانی قد علم می‌کند و می‌خواهد آوازه‌اش را به گوش پدر و بعد همه مذکرهایی برساند که به نوعی ریشخندش می‌کنند. مونا به شدت از خود سرسختی و مقاومت نشان می‌دهد تا جایی که علیه پدر می‌ایستد، با دوست و هم‌کار پدرش ـ سیروس رهگذر ـ که به نوعی رقیب پدر هم محسوب میشود، همراه شده و به عنوان کارآموز در دفتر او مشغول به کار میشود. در این بین مونا درگیر پرونده قتلی می‌شود که در آن متهم، ستاره بخشایش، دوست دوران کودکی‌اش است. 

ستاره بخشایش، همکلاسی و هم‌محله‌ای سابق مونا، به اتهام قتل و مثله کردن نامادری‌اش، حمیرا، زندانی است. او به جرم خود اعتراف کرده و حکم مرگش نیز صادر شده است. ستاره آبستن است و منتظرند فارغ شود تا اعدامش کنند. مونا، به عنوان کارآموز وکالت، تصمیم به نجات ستاره می‌گیرد و به کمک سیروس رهگذر شروع به جمع‌آوری مدارکی دال بر بی‌گناهی ستاره می‌کند. پدر مونا، بازپرس پروندۀ ستاره است و به دلایلی تمایل ندارد دخترش وکالت ستاره را برعهده بگیرد. اما مونا با همکاری رهگذر بر روی پرونده کار میکند. او در جستجوی کشف و حل معماها و راز و رمزهایی است که درعین حال با سن و سال و خامی و بی‌تجربه‌گی‌اش در تضاد است. اگرچه او طعنه‌ها می‌شنود، اما موازی با پدرش پیش می‌آید و در این راه بعد از صدمه‌های زیاد، موفق به پیروزی بر پدر می‌شود. اما بعد از این پیروزی، ناگهان این راوی موثق و قابل اعتماد، متوجه می‌شود که خود و خواننده فریب خورده است. به عبارت دیگر، با وجود اثبات بی‌گناهی متهم به قتل مادرش، و شکست پدر مونا در جلسۀ دادرسی، راوی وقتی به دیدار متهمه رفته تا خبر تبرئه شدنش را به اطلاعش برساند، با اعتراف مجدد او به قتل بر تخت بیمارستان، متوجه می­شود که فریب خورده است. حاصل این سرخورد‌گی، فروریختن تمام باورهای اوست. در پایان رهگذر از مونا میخواهد این پیروزی را ارج بگذارد و از اعتراف آخر متهم چشمپوشی کند، چرا که کسی جز مونا چرندیات متهم را نشنیده است. مونا سردرگم میشود. نمیداند راهی را که استاد پیش رویش گذاشته برود یا بنا بر اعتراف متهم، برای دادرسی مجدد، پرونده را به جریان بیندازد. اگر پرونده را به جریان بیندازد، یعنی در برابر پدرش باخته و باید با او هممسیر شود، که در این صورت تمام دستاوردهایش به باد می‌رود. اگر سکوت کند و اعتراف متهم را نادیده بگیرد، با وجدان عدالت‌خواهش چه کند؟ در این صورت هم آینده شغلی‌اش بر پایۀ دروغ و کتمان حقیقت پی‌ریزی می‌شود.

در انتهای داستان، مونا از همه چیز فرار می‌کند و به شمال می‌رود. او در مکالمۀ آخرش با دکتر سیروس رهگذر، می‌گوید آن‌ها هم‌رزم، هم‌کار و هم‌فکر نیستند و می­خواهد خودش روی پروندهای جدید کار کند.رهگذر
میخواهد بداند او روی چه پروندهای قرار است کار کند و مونا میگوید روی پروندۀ «پرورش بچهگرگ‌ها». رهگذر میگوید لابد پیش پدرش؟ مونا میگوید اگر پدر خوبی باشد یک انتخاب غلط را می‌بخشد.


12- پیش از آن که بخوابم       
خلاصه داستان 
«پیش از آنکه بخوابم»
نوشته اس. جی. واتسون

کریستین (راوی) زنی است که دچار آلزایمر..
کریستین (راوی) زنی است که دچار آلزایمر شده. او هر روز صبح در حالی بیدار میشود که هیچ چیز از گذشته و حتی روز قبل به یاد ندارد. شوهرش، بن، هر روز به او یادآوری میکند که اسمش کریستین است و چهل سال دارد. 

حدود دو هفته است که بعد از رفتن بن، پزشکی به نام ناش با کریستین تماس میگیرد و میگوید عصب‌شناس است و بر روی گسستگی هویت ناهنجار تحقیق می­کند. میگوید همکارش پرونده ی کریستین را در اختیارش قرار داده. او با کریستین در پارکی ملاقات کرده و دوربینی با کارت حافظه ی بالا به او می‌دهد تا برای از یاد نبردن صحبت هایش با دکتر، هر روز چیزهایی را در مقابل دوربین بگوید و ضبط کند. او از کریستین خواسته دوربین را در داخل جعبه کفش و در کمد پنهان کند. کریستین هر روز با یادآوری تلفنی دکتر، اتفاقات روز قبل را به یاد می آورد. دکتر از کریستین می خواهد درباره رابطهشان با بن حرفی نزند. طبق مدارک موجود در پرونده، کریستین ده سال قبل با جراحاتی بر بدن، خون‌آلود در یک منطقه ی صنعتی پیدا شده، در حالیکه ملافه ی هتلی بر بدن او پیچیده بوده. گزارش پزشکی حاکی از ضرباتی مکرر بر سر کریستین است. کریستین می گوید اما بن گفته او به خاطر تصادف دچار این وضعیت شده است. دکتر کریستین را به همان مکان (منطقه صنعتی) میبرد و مردی که شاهد آن صحنه بوده، چیزهایی را که در آن شب دیده تعریف میکند. دکتر نیز خبرهای منتشر شده در روزنامه های مربوط به آن زمان را به همراه مدارک پزشکی به کریستین نشان میدهد. کریستین رو به دوربین میگوید بن به او دروغ گفته و قابل اعتماد نیست. کمی بعد دکتر چند عکس را از لای پرونده بیرون کشیده و به کریستن نشان میدهد. کریستین به عکس زنی واکنش نشان میدهد. پشت عکس نام کلیر نوشته شده. با پیگیری کریستین مشخص میشود کلیر دوست دوران دانشجویی او بوده. بعد بن عکس هایی از کریستین و کلیر رو میکند و میگوید آنها خیلی صمیمی بوده اند و بعد از آن تصادف کلیر از این شهر رفته. کریستین دوره ی بارداری اش را به یاد می آورد و معلوم میشود که او یک پسر به نام آدام داشته. دوباره بن عکس هایی از بچه رو میکند و میگوید آدام نیز هشت سال پیش در دو سالگی مرده است.

دکتر شماره ی کلیر را از بیمارستان روانی که قبلا کریستین در آن بستری بوده مییابد و به او میدهد. دکتر میگوید مسئولین بیمارستان متعجب شده اند، چون آنها اطلاع دارند که بن 4 سال پیش کریستین را طلاق داده. بعد از تماس تلفنی کریستین با کلیر، مشخص می شود که تا چهار سال قبل بن و آدام به او در بیمارستان روانی سر میزده اند، اما بن به خاطر اینکه آدام خیلی از دیدن مادرش که او را به یاد نمی آورده، رنج می کشیده، تصمیم میگیرد از کریستین جدا شود. با نشانی هایی که کلیر از بن میدهد، مشخص میشود کریستین اکنون با مردی غیر از بن زندگی میکند و او کسی جز همان مایک، مرد ضارب که زمانی با کریستین رابطه داشته، نیست. در نهایت مایک دستگیر میشود. کریستین به خاطر درگیری با مایک مجروح شده و در بیمارستان است. بن واقعی با آدام به دیدن او می آیند. کریستین آدام را به خاطر می آورد.


13- پنجاه درجه بالای صفر    
خلاصه بررسی داستان
«پنجاه درجه بالای صفر»
نوشته علی چنگیزی

اثر سه روایت را به طور هم‌‌زمان نقل میکند...
اثر سه روایت را به طور هم‌‌زمان نقل میکند. یکی از روایت‌ها ماجرای سرقتی بدفرجام از بانکی است. داستان از زبان فردی به نام علی ستوده که از زندان گریخته است، روایت می‌شود که تلاش می‌کنددارودسته‌ای جور ‌کند تا بانکی را بزند. داستان دیگر روایت جوانی است که در یکی از مناطق مرز شرقی خدمت می‌کند و قصد دارد به هر طریق از آنجا بگریزد. روایت سوم هم که با زبان اول شخص روایت می‌شود، ماجرای پیگیری برای یافتن هویت کسانی است که جسدهای متلاشی شده‌شان در یکی از خرابه‌‌های بیابانی لم‌‌یزرع پیدا شده است. هر سه روایت به موازات هم نقل می‌شوند، اما دو تا از روایت‌ها در یک زمان رخ می‌دهند و روایت دیگر با فاصله‌ای چند ماهه نقل می‌شود. همه‌ روایت‌های کتاب به نوعی باهم ارتباط دارند و این ارتباط جزو ارتباطی است که فضا و کویر بین آن‌ها برقرار می‌کند.

علی ستوده در زندان همبند مردی نقاش است که میخواهند اعدامش کنند. علی حاضر است برای اعدام نشدن او، پنج برابر دیه ای را که برایش بریده اند، بپردازد. طی نقشه ای او به کسی می سپارد که مادر خودش را بکشد تا او به بهانه ی مرگ مادرش، مرخصی بگیرد و از زندان بیرون برود. کسی برای او سند می­گذارد و علی موقتاً از زندان خارج میشود. اینگونه است که او برای تهیه ی آن پول، با دارودسته اش اقدام به سرقت از بانک میکند. این سرقت به دلیل خالی بودن گاوصندوق بانک بی نتیجه می ماند. علی در حال گریز در پمپ بنزین با سربازی به نام سعید برخورد می کند که به دلیل ترس از نظامیگری از پادگان فرار کرده است. سعید طی ماجرایی کشته می شود. علی نیز در هدفش برای آزاد کردن نقاش ناکام می ماند.


14- خانه داری    
خلاصه داستان
«خانه‌داری»
نوشته مریلین رابینسون

داستان از زبان دختری به نام روت روایت می‌شود...
داستان از زبان دختری به نام روت روایت می‌شود. روت و لوسیل، خواهر کوچکترش، را مادربزرگشان خانم سیلویا فاستر بزرگ کرده است. سال‌ها پیش مادربزرگ و پدربزرگ (ادموند فاستر) در شهر کوچک اسپوکن در ایالت واشنگتن زندگی می‌کردند. آقای ادموند کارمند راه‌آهن و مادربزرگ خانه‌دار بودند. آنها خانواده‌ای مذهبی و صاحب دو دختر به نامهای مولی و هلف بودند. (هلف مادر روت و لوسیل و مولی خالۀ آنهاست)

زندگی این خانواده به خوبی و در آرامش سپری می‌شود. آنها خانه‌ای زیبا و بزرگ نزدیک پل روی رودخانه و ایستگاه راه‌آهن دارند. تا اینکه یک روز بر اثر واژگون شدن قطار در رودخانه، آقای ادموند و دو نفر از مردان آن شهر که همگی کارمند راه‌آهن‌اند، کشته می‌شوند.

خانم سیلویا بعد از فوت شوهرش در همان خانه و با حقوق مستمری شوهرش زندگی می‌کند و از دخترهایش مولی و هلف نگه‌داری می‌کند. مولی 16ساله و هلف 15 ساله است که یک روز خانه را ترک کرده و به شهری نامعلوم می‌روند. چند سال بعد هلف با دو دختر کوچکش(روت و لوسیل) باز می‌گردد. او بچه‌ها را به مادر خود می‌سپارد و برای همیشه می‌رود.

روت و لوسیل چندسالی را با مادربزرگ زندگی می‌کنند تا اینکه مادربزرگ هم می‌میرد. خواهرشوهرهای مادربزرگ سرپرستی بچه‌ها را قبول می‌کنند و در همان خانه زندگی می‌کنند. چند ماه بعد سروکلۀ خاله مولی پیدا می‌شود. دخترها هرگز او را ندیده بودند. با آمدن مولی که رفتاری عجیب و غریب دارد، خواهر شوهرهای مادربزرگ از آن خانه فراری می‌شوند.

حالا سرپرستی دخترها با خاله مولی است. او که بسیار خشن، بداخلاق و روان‌پریش است، روت و لوسیل را کتک می‌زند، حبس می‌کند و اجازه نمی‌دهد با کسی صحبت یا ارتباط برقرار کنند.

چند سال بعد خانه دچار آتش‌سوزی می‌شود و روت و لوسیل می‌میرند. در پایان داستان متوجه می‌شویم که ماجراها از زبان روت که الان مرده، تعریف می‌شوند. آتش‌سوزی خانه و مرگ دخترها توسط خاله‌شان انجام شده است. هلن و مولی در جوانی شیفته یک مرد جوان می‌شوند. مولی همیشه به خواهرش، هلن، حسادت می‌کرده، چون او زیباتر و مورد پسند مرد جوان بوده است، اما این مرد با هلن دوست می‌شود و روت و لوسیل حاصل عشق آنها هستند.

مولی از این قضیه دچار بیماری روحی و روانی می‌شود و همیشه در پی آزار خواهرش بوده. سال‌ها بعد آن مرد هلن را با دو دختر بچه تنها می‌گذارد و می‌رود. هلن برای در امان بودن بچه‌ها از آزار خواهرش آنها را به مادربزرگشان می‌سپارد و خودش هم بعد از چندسال دربه‌دری و زندگی مخفی، می‌میرد.

مولی خالۀ دخترها انتقامش را از بچه‌ها می‌گیرد و خانه را به آتش کشیده و باعث مرگشان می‌شود. خاله مولی دوباره خانه را بازسازی و تعمیر می‌کند و همان جا ساکن می‌شود.

روح روت که از ابتدا تا پایان قصه، ماجراها را روایت کرده، هر شب همراه روح لوسیل اطراف خانه پرسه می‌زنند و از پنجرۀ آشپزخانه خالۀ خود را تماشا می‌کنند. روت و لوسیل از رفتار مادرشان که در کودکی آنها را رها کرده، و نیز از کینه و حسادت خالۀ خود ناراحت‌اند و آرزو می‌کنند چنین اتفاقاتی برای آدمهای دیگر پیش نیاید و با هم مهربان باشند.


15- اتاق    
خلاصه داستان
«اتاق»
نوشته اِما داناهیو
راوی داستان پسری پنج ساله به اسم...

راوی داستان پسری پنج ساله به اسم جک است. او با مادرش در اتاقی کوچک زندانی شده است. اتاق وسایل محدودی چون تخت، جارختی، حمام، توالت، و یک دستگاه تلویزیون دارد. به مرور مشخص می شود مردی پیر به نام نیک، مادر راوی را هفت سال پیش، زمانی که 19 ساله بوده، هنگام بازگشت از دانشگاه، دزدیده است. او هر شب به سراغ دختر در این اتاق می آمده. دختر یک بار باردار شده و بچه را در همان اتاق سقط میکند. بارداری دوم منجر به تولد پسری به نام جک می­شود. مادر در شرایط قرون وسطایی جک را در آن اتاق به دنیا می آورد. جک در این اتاق کوچک بزرگ میشود، راه رفتن یاد میگیرد و با دیدن تلویزیون با چیزهای دیگری که آنها در اتاق ندارند، آشنا می شود. در طی این هفت سال که از ربوده شدن مادر می گذرد، نیک مانند یک زندانبان، برای جک و مادرش آذوقه تهیه می­کند، در زمان مشخصی برق اتاق را خاموش و روشن میکند و کاملاً مراقب آن هاست. همه‌چیز به صورت یکنواخت و ساکن پیش می‌رود. مادر و جک فکر می‌کنند دنیا تا نهایت همین‌گونه خواهد ماند. جک در مورد جهان خارج هیچ‌چیز نمی‌داند و فکر می‌کند جهان خارج هم چون تصاویر تلویزیون ساختگی است.کل اطلاعات او از جهان، از طریق تلویزیون و چند کتاب محدود و فانتزی است. درواقع مادرش به او گفته دنیا همین اتاق است و آن بیرون هیچ‌ چیز وجود ندارد. یک بار وقتی تهیۀ غذا از ظرف زندان‌بان با تأخیر انجام می‌شود، مادر جک احساس خطر می‌کند. با قطع شدن برق این احساس تبدیل به خطری بالقوه می‌شود. مادر به فکر حفظ زندگی جک می‌افتد. او تمام حقیقت را برایش تعریف می‌کند و تصمیم خود را برای فرار با جک درمیان می‌گذارد. مادر از جک میخواهد خود را به مریضی بزند تا وقتی نیک او را بیمارستان میبرد، فرار کند. او این نقشه را همچون یک بازی برای جک جلوه میدهد و از جک میخواهد خود را به مردن بزند و به او یاد میدهد خود را چه طور مثل یک مرده سفت کند. بعد او را در قالیچة کوچکی که دارند میپیچد و میگوید وقتی نیک پیر دارد او را با کامیون میبرد، در اولین فرصت خودش را کامیون بیرون بیاندازد و از دست او فرار کند، مثل تام و جری. سپس خود را به پلیس برساند و آنها را برای نجات مادر بیاورد.

در نهایت حقۀ آن‌ها می‌گیرد و می‌گریزند. اما رهایی از زندان برای آن‌ها مشکل‌هایی ایجاد می‌کند. پدربزرگ جک (پدر مادرش) از آمدن آنها با خبر میشود. او چند سال قبل برای دخترش مراسم ترحیم گرفته و اکنون گرچه از پیدا شدن دخترش خوشحال و شوکه شده، اما فرزند او را که نتیجۀ تجاوز آن مرد روانپریش است، نمیتواند بپذیرد.
مادر پس از ورود به دنیای بیرون، خودکشی می کند. این خودکشی ناموفق است. سرانجام پدربزرگ آنها را میپذیرد. جک و مادرش بالأخره به زندگی عادی برمی­گردند.


16- میراندا   

علی یغمایی، راوی و شخصیت اصلی داستان، در آستانهی جدایی از همسر، شیرین، است. داستان از جایی شروع میشود که میترا منوچهری، وکیل شیرین، با علی تماس میگیرد و میگوید حکم طلاق صادر شده و او باید به محضر بیاید. اما علی میگوید تا حضانت دختر هشت سالهاش، نوشین، را از شیرین نگیرد، او را طلاق نخواهد داد. منوچهری میگوید او قبلاً حضانت دخترش را به شیرین داده است.

علی که تا هنگام صدور حکم طلاق هم باور نداشته تصمیم شیرین جدی باشد، اکنون برای فرار از واقعیت و نیز نرفتن به محضر، به شمال میرود. او در نزدیکی روستای لاریم کلبهای دارد که نامش را «میراندا» گذاشته است. میراندا اسم یکی از 27 قمر اورانوس است که از شدت زشتی به زیبایی میزند. میراندا و منطقهای که در آن واقع شده، خوفناک است.

علی به اوهام پناه میبرد. او که عکاس حرفهای است، از مجموعه تپههای شنی ساحل میرندا، عکسی میگیرد که با دقت در عکس، میشود چهرهی پسربچهای را در آن تجسم کرد که به نظر علی آشنا میآید. او وقتی به تهران
برمیگردد، در میان عکسهایی که دارد و نیز در اینترنت دربارهی تصویر آن پسر ماسهای جستجو میکند و در نهایت درمییابد پسر ماسهای شبیه هرمس، خدای خدایان یونان، زئوس است. او متوجه میشود همهی این اتفاقات، از دیدن آن تصویر ماسهای تا ماجرای حکم طلاق و ...، مقارن با نوزده فروردین (روز شرف الشمس) رخ داده است. بنابراین احساس میکند مورد توجه اساطیر قرار گرفته است. بخشی زیادی از داستان به این ماجراهای ذهنی راوی با هرمس میگذرد.

علی و شیرین دوازده سال پیش در نمایشگاه عکسی که دوست علی برپا کرده بود، آشنا شدهاند. شیرین شیفتهی یکی از عکسهای علی شده و این بهانهای برای آشنایی بیشتر آنها میشود و در نهایت این ارتباط به ازدواج آن دو ختم میشود. آقای شایان، پدر شیرین، مخالف این ازدواج است، چرا که به نظرش علی درآمد و لیاقت کافی را برای ازدواج با شیرین ندارد. علی با وجود اینکه عکاس قابلی است و در دانشگاه عکاسی خوانده، اما اکنون به عنوان طراح صحنهبرای تلویزیون و سینما مشغول به کار است.

شایان بزرگترین تولیدکننده و پخش‌کنندهی مواد غذایی است و دو داماد بزرگترش، مهندس میرآفتابی و دکتر مشعوف، کارخانهی او را اداره میکنند. شیرین بارها ازعلی میخواهد به پدرش نزدیک شده و مدیر یکی از کارخانه‌های او شود، اما علی که قبلاً بارها توسط شایان تحقیر شده، از او بیزار است و پیشنهاد همسرش را نمیپذیرد. به مرور بین آنها اختلاف ایجاد میشود. شیرین بارها علی را تهدید به جدایی میکند. اما علی تهدیدهای او را جدی نمیگیرد. تا اینکه شیرین با دخترش خانه را ترک میکند و کمی بعد میترا منوچهری، به عنوان وکیل شیرین برای آماده کردن مقدمات طلاق به سراغ او میآید. میترا سرسختانه ماجرای طلاق را پیگیری می­کند. او ترتیب ملاقات شیرین و علی را میدهد تا با هم صحبت کنند. شیرین به علی میگوید تنها شرطش برای ادامهی زندگی با او، این است که پیش پدرش کار کند. علی که روی این موضوع حساس است، قبول نمیکند. میترا اینبار با خانم راستی به سراغ علی میرود و میگوید شیرین با هزینهی خودش از خانم راستی خواسته وکیل علی شود. علی عصبانی شده و فکر میکند باز شیرین خواسته پولش را به رخ او بکشد. او ظاهراً وکالتنامه را بدون خواندن و از روی عصبانیت امضا میکند. به این ترتیب حضانت نوشین به شیرین سپرده میشود. اما در واقع علی متن وکالتنامه را قبلاً خوانده بوده. حالا او بهانهای دارد تا در محضر حاضر نشود. او می­گوید برگه را نخوانده امضا کرده و تا شیرین حضانت نوشین را به او ندهد، به محضر نخواهد آمد. از این رو زمانیکه میترا تماس میگیرد و میگوید حکم طلاق صادر شده، علی راهی شمال میشود و برای فرار از از حقیقت و گرفتاریهایش، به اوهام و خیالات خود پناه میبرد. بعد از بازگشت به تهران، آقای ملکی، همسایهی واحد روبهرو که تاکنون هیچ رابطهای با علی نداشته، به سراغ او میآید و حال علی را میپرسد. او میگوید در خواب دیده که علی سکته کرده و وسط خانه افتاده است. به خاطر همین به سراغش آمده. او به زور علی را به آپارتمان خود میبرد و بعد از کمی گفتگو به او تریاک میدهد تا بکشد و بیخیال گرفتاریهایش شود.

چند روز بعد میترا با مردی قویهیکل به سراغ علی میآید تا ماشینِ شیرین را از او بگیرد. 206 هدیهی تولد شیرین است که علی خودش آن را برای زنش خریده بوده. علی گمان میکند شیرین با آن مرد سر و سری دارد. او عصبانی شده و ماشین را تحویلشان میدهد و میگوید آماده است تا برای طلاق به محضر بیاید. به این ترتیب او به محضر رفته و بدون حضور شیرین حکم طلاق از طریق وکالتی که میترا دارد، جاری میشود. مدتی بعد میترا میگوید چون شیرین اصلاً حاضر نیست او را ببیند، علی میتواند برای دیدار دخترش، هفتهای یک روز به مدرسهی او مراجعه کرده و او را ببیند.

در این دیدارها نوشین از پدرش میپرسد او چرا از پشت بوته به عمل آمده؟
علی به گذشته فکر میکند. دایی فرهادش که عضو یک حزب سیاسی بوده، پیش پدر و مادر علی زندگی میکرده. ساواک دایی فرهاد را دستگیر میکند. پدر و مادر علی هم دستگیر میشوند. معلوم نیست ساواک چه بلایی بر سر مادر میآورد که او نیمهدیوانه میشود و مدتی بعد میمیرد. سرنوشت دایی هم مشخص نمیشود. پدر علی سالها بعد، با زنی به نام مرجان ازدواج میکند. مرجان به مرور علی را از خانواده حذف میکند. علی به سربازی میرود. مرجان تمام اموال پدر را بالا میکشد و پدر تنها میتواند، همین کلبهی میراندا را دور از چشم مرجان، به نام علی بزند. 

زنی به نام گیلدا با علی چند بار تماس میگیرد و میخواهد او را ببیند. بالأخره علی به محل قرار میرود. زن
میگوید از دوستان صمیمی میتراست و چون فهمیده که میترا بازی طلاق را به راه انداخته و تمام سعیش را برای جدایی آن دو کرده، وظیفهی انسانیش حکم می­کندکه علی را در جریان بگذارد و به او بگوید که شیرین و او هر دو بازیچهی دست میترا شدهاند. علی نمیداند این حرفها رار باور کند یا نه. او با حالی خراب به خانه بازمیگردد و ملکی دوباره به سراغ او میآید و او را به خانهی خود میبرد. او بساط تریاک را برای علی به راه میاندازد و پشت هم چند بسط به او تریاک میدهد. علی تمام سرگذشت خود را برای ملکی تعریف میکند. و ماجرای آمدن گیلدا را نیز
میگوید. ملکی تا دم صبح بیدار میماند و به سرگذشت علی گوش میکند.

در بخشی از داستان که از زبان ملکی روایت میشود، درمییابیم که درویش، دوست عارفمسلک و صوفی او که حالا مرده است، شبی به خوابش آمده و از او اجازه گرفته که گاهی روحش در تن ملکی حلول کند. ملکی میگوید این درویش است که گاهی در تن او میرود و او را وادار میکند علی را به خانهاش بیاورد. مثلاً شب گذشته او اصلاً حوصلهی اراجیف علی را نداشته و با چشمان باز خوابیده است، اما درویش در تن او بوده و به حرفهای علی گوش داده و حالا هم این درویش است که از او میخواهد پیش شایان و شیرین برود و ماجرای میترا را بگوید.

روز بعد ملکی به خانهی شایان میرود و میگوید میترا چه آدم خائنی است. شایان از دامادهایش میخواهد میترا را اخراج کنند.
پلیس شایان و مشعوف را دستگیر میکند. مشخص میشود مشعوف در کاخانجات شایان با برادرش سالها مواد مخدر تولید و توزیع کرده. میرآفتابی هم به گونهای دیگر در خلاف میکرده و هر کدام پولهای هنگفتی به جیب 
زدهاند. میترا از کار آنها باخبر میشود. او میخواهد از دامادها حقالسکوت بگیرد. هم‌چنین میگوید حاضر است در ازای گرفتن 300 میلیون تومان، بین شیرین و علی جدایی بیندازد و شر علی را کم کند. اما وقتی شایان او را اخراج میکند، میترا هم مشعوف را به پلیس لو میدهد. از طرفی درمییابیم که گیلدا نیز از طرف دامادها اجیر شده بوده تا شخصیت کلاش و خائن میترا را برای شایانها و علی برملا کند.

شایان پس از آزادی، بسیار تغییر کرده و در صدد حلالیت گرفتن از علی است. او این کار را به شیرین واگذار
میکند. شیرین پس از مرگ پدر به دنبال علی راهی میراندا میشود. او زمانی به آنجا میرسد که علی در شرف مرگ است. مشخص نمیشود علی اقدام به خودکشی کرده یا در اثر بیماری قلبی به این حال افتاده است. شیرین با آمبولانس همراه شده تا علی را بیمارستان ببرند.


17- کله اسب       
خلاصه داستان
"کله اسب"
نوشته جعفر مدرس صادقی
مردی به نام قباد به پارک می رود...

مردی به نام قباد به پارک می رود، با دختر کردی به نام کسری آشنا می شود. با وجود این که زن دارد و زنش بار دار است، با دختر دوست می شود. کسرا در کردستان با ضد انقلاب در ارتباط است. قباد عاشق دختر شده و دختر هم ظاهرا ً خود را عاشق نشان می دهد. او قباد را با خود به سنندج می برد. کسری متوجه شده که برادرش جاسوس است و با ضد انقلاب همکاری نمی کند.کسری به قباد مأموریت می دهد تا در برابر جواب مثبت به عشق او، او هم برادرش را بکشد.


18- ثریا زنده می شود    
خلاصه مجموعه داستان
" ثریا زنده می شود"
نوشته حشمت عباسی( باغبان)
راوی مرد تنهایی است، او در...
این مجموعه شامل چهار داستان است: ( ثریا زنده می شود. ارواح ناخوانده، فال بد یا خوب، انسان های کوچک با ادعا های بزرگ) 

خلاصه : ثریا زنده می شود
راوی مرد تنهایی است، او در جستجوی خانه ای بزرگ در شمال شهر است. بالاخره در منطقه ای خوش آب و هواخانه می خرد. شب ها صدا های عجیب و غریبی در خانه می شنود. در جستجوی صدا، به دو توده بر می خورد. 

توده ها دو موجود از کره ای دیگر هستند به نام حای و حی. حای می میرد و حی بیوه می شود. حی در خانه راوی می ماند. حی می تواند خود را به هر شکلی که می خواهد در بیاورد. راوی بعد از مدتی به حی علاقه مند می شود. حی گرمای مطبوعی دارد. راوی همسرش ثریا را از دست داده است. حی به شکل ثریا در می آید و با راوی ازدواج می کند. کمی بعد آن ها صاحب فرزند می شوند.


19- چشم زخم     

20- «کوکی به نام این»،«پسر سرگردان» و «مردی به نام دیوید»     
خلاصه داستان
«کودکی به نام این»، «پسر سرگردان» و «مردی به نام دیوید»
نوشته دیوید پلزر
پنجم مارس 1973، دیوید بعد از انجام کارهای خانه...

کودکی به نام «این»:
پنجم مارس 1973، دیوید بعد از انجام کارهای خانه و کتک خوردن از مادرش به مدرسه میرود. در مدرسه پرستار کبودی های او را معاینه و دلیل آنها را می پرسد. دیوید همان طور که مادر به او یاد داده است، درباره ی علت کبودی ها دروغ میگوید. او نمی خواهد مدیر مدرسه مثل دفعه ی قبل به مادرش زنگ بزند و برای او در خانه بیش از این دردسر ایجاد کند. اما این بار مسئولین مدرسه برای او ناهار گرفته و او را با مأمور پلیسی همراه میسازند. دیوید می ترسد به خاطر دزدی از غذای همکلاسی هایش دستگیر شده باشد. چون مادر به او غذا نمیدهد و او برای رفع گرسنگی اغلب غذا میدزدد. اما مأمور پلیس به مادر او زنگ زده و می گوید از این به بعد دیوید تحت تکلف اداره ی حمایت از خردسالان «سان ماتئو» قرار خواهد گرفت و به خانه بازنخواهد گشت. او از امروز آزاد است. 

زندگی دیوید در ابتدا پر از تحقیر، گرسنگی، کمبود و شکنجه های ابتکاری مادرش نبود. آنها خانوادهای خوشبخت بودند. پدر مأمور اداره ی آتشنشانی بود. مادر همیشه خانه را تمیز نگه می داشت، غذاهای خوشمزه میپخت و برای رفتن به پیکنیک و سفر برنامه ریزی میکرد. دیوید روزی را به یاد دارد که در آغوش گرم مادر بر روی پل رودخانه غروب خورشید را تماشا میکرد. اما رفتار مادر کم کم تغییر میکند. او ابتدا دیوید را به خاطر این که پسر بدی است تنبیه کرده و از بازی با برادرانش، تماشای تلویزیون و ... محروم میکند. ابا پناه بردن مادر به الکل، خلق و خوی او روز بدتر و بدتر شد. پس از آن تلاش دیوید برای راضی نگه داشتن مادر بی فایده است و هر روز به طور وحشیانه تری مورد ضرب و شتم قرار میگیرد. او یک بار دیوید را بر روی شعلة گاز می سوزاند. ابتدا این تنبیهات دور از چشم پدر است، اما کم کم تنبیه های مادر علنی میشود. وقتی دیوید اجازه نمی یابد درخانه غذا بخورد، مجبور به دزدی از همکلاسی هایش میشود. با برملا شدن هویت دزد، مدیر با خانه تماس میگیرد. مادر با حفظ ظاهری موجه، دلیل این رفتار و خودزنی دیوید را حسودی به تولد برادر کوچکش، راسل، و تلاش برای جلب توجه جلوه می ­دهد.

پس از آن مادر نه تنها شبهای متوالی او را از خوردن غذا محروم میکند، بلکه او را مجبور میکند بعد از بازگشتن از مدرسه محتویات معده اش را خالی کند تا او آنها را چک کند. دیوید برای سیر کردن شکم خود، گدایی میکند. یک بار مادر یک قاشق آمونیاک به خورد او میدهد و جان کندن او بر روی کاشیهای آشپزخانه را تماشا میکند. وقتی مادر این نمایش را جلوی پدر به اجرا درمی آورد، دیوید از پدرش هم به این خاطر که برای نجات او تلاشی نمیکند، متنفر میشود. مادر، دیوید را دلیل دعوا و مرافه اش با پدر میداند و به همین دلیل او را به گاراژ تبعید میکند.

شکنجه های مادر روز به روز بدتر میشود. دیوید تصمیم میگیرد مادر را شکست دهد، بنابراین با قدرت ذهنش لحظات سخت و دردآور را پشت سر میگذارد.

یک روز به طور غریبی رفتار مادر با دیوید مهربان می شود. با حضور مددکار اجتماعی در خانه، دیوید دلیل این تغییر را می فهمد. او نباید فریب بازی های مادرش را می­خورد. گرچه تا پیش از این مدرسه محل فرار از شکنجه های جانکاه برای دیوید بود، وقتی بزرگتر میشود، در مدرسه توسط همکلاسی های قلدرش نیز مورد ضرب و شتم قرار می گیرد. او توجه معلم جانشین را به خود جلب میکند. معلم او را نزد پرستار مدرسه برده و از آن پس، پرستار هر روز آثار ضرب و جرح بر بدن دیوید را چک می کند.

با رفتن پدر و ترک خانواده، دیوید آخرین جرقه های امیدش را از دست میدهد. او که دیگر تحت تسلط مادر قرار گرفته، تنها آرزویش این است که مادر او را بکشد.
تجربه هایی که دیوید پشت سرگذاشته، درک و دید متفاوتی از دنیا به او میدهد. حالا او همراه پسرش، استیون، عازم کلبه و رودخانه ایست که زمانی در کودکی همراه خانواده اش روزهای خوبی را آنجا پشت سر گذاشته است. او پسرش را در آغوش گرفته و از حس عشق متقابلشان میگرید.

پسر سرگردان:
دیوید بعد از نجات از چنگال شکنجه گر مادرش، در اجتماعی جدید قرار میگیرد که برایش غریب است. او خیلی زود فریب میخورد و در جهت جلب توجه دیگران و یافتن دوست، مورد سوءاستفاده قرار میگیرد. دیوید به کمک افراد دلسوز و والدین خوانده هایش، دوران نوجوانی و سرکشی اش را پشت سر میگذارد. با پشت سر گذاشتن فراز ونشیبهای بیشمار، دیوید موفق می شود تصمیمی سرنوشت ساز گرفته و آینده اش را رقم بزند. 

مردی به نام دیوید:
دیوید به کمک سازمان های حمایت از کودکان از چنگال مادر الکلی شکنجه گرش نجات می یابد. او برای رسیدن به آرزوهای دوران کودکی اش، سخت تلاش میکند. دیوید علیرغم از دست دادن پدرش و اختلال ناخواسته در روند کاراداری اش، بالأخره موفق میشود به شغل مورد علاقه اش دست یابد. دیوید با دختری به نام پتسی آشنا شده و با او همخانه میشود. پتسی بعد از مدتی باردار شده و با دیوید ازدواج میکند. دیوید به پسرش، استیون، علاقه ی بسیاری دارد و تمام تلاش خود را برای ایجاد رفاه او به کار می بندد. او با از دست دادن شغلش به خاطر تعدیل نیرو، بر شغل دومش در بازداشتگاه کودکان و ایراد سخنرانی جهت تغییر وضع کودکان تحت ستم، روی می آورد. پتسی وضعیت مالی نامتعادل او را نمیتواند تحمل کند و از هم جدا میشوند. دیوید بعد از طلاق، با ویراستار کتابش (پسری به نام این)، مارشا، آشنا شده و به او دل می بندد. انتشار کتاب های دیوید با اقبال عمومی روبه رو میشود. او به راه خود در دفاع از کودکان مورد تعدی ادامه داده و در آن به موفقیت های بزرگی دست می یابد. مارشا و دیوید با هم ازدواج کرده و بالأخره دیوید به زندگی سرشار از صلح و آرامش دست می یابد.
  • ۹۴/۱۰/۱۵
  • من پرس فارسی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی